با پیشگامان انقلاب اسلامی (۹)
سراغ آقای هاشمی را که از سرباز گرفتم گفت: همانی را که ریش ندارد، می‌گویی؟ گفتم: بله. گفت: او را دو روز تمام شکنجه کردند. اتوی داغ کف پاهایش گذاشتند و استخوان پایش درآمد و به همین خاطر به بهداری ارتش بردند.
کد خبر: ۹۳۹۶۶۸
تاریخ انتشار: ۲۳ بهمن ۱۳۹۹ - ۰۱:۲۳ 11 February 2021

به گزارش تابناک قم، آشنایی مرحوم آیت الله اکبر هاشمی رفسنجانی با امام خمینی به سالهای نوجوانی او که از روستای نوق رفسنجان به قم آمد و رو به روی منزل امام سکونت یافت آغاز می شود. این آشنایی در گذر زمان عمیق تر شد و به رابطه مریدی و مرادی تبدیل گشت؛ رابطه ای که در سال ها از هم نگسست و شکنجه و آزار و اذیت رژیم طاغوت آن را تضعیف نکرد.

دوران مبارزاتی ایشان در طول سال‌های ۱۳۴۲ تا ۱۳۵۷ به شهادت تاریخ و اسناد و مدارکی که در صد‌ها کتاب و مقاله منتشر شده اند، سرشار از حوادث و وقایعی است که برخی از آن‌ها بی نظیر و یا کم نظیر بوده اند و برای کمتر شخصیتی این وقایع اتفاق افتاده است.

کتاب ممنوعه

مقام معظم رهبری: آقای هاشمی رفسنجانی کتابی به نام "سرگذشت فلسطین" ترجمه کرد. از اول که این کتاب درآمد، تقریبا اندکی پس از انتشار تا پیروزی انقلاب ممنوع شده بود. البته بار‌ها چاپ شد، اما مخفیانه.

در این کتاب چه بود که در ده کتاب دیگر درباره فلسطین نبود؟

درست توجه کنید کتاب فلسطین که کم نبود ... شاید ده عنوان کتاب درباره فلسطین از این روشنفکران چپ و شبه چپ در جامعه وجود داشت، اما چون کتاب صبغه اسلامی داشت، چون یک روحانی آن را ترجمه کرده بود، چون یک مبارز دینی آن را نوشته بود از اول تا آخر ممنوع بود.
(در دیدار وزیر و مدیران وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی- ۴/ ۹/ ۱۳۷۱)

گفت: باید به ایران برگردم و می‌دانم دستگیر می‌شوم ... و دستگیر شد

بارها تا مرز شهادت پیش رفته است

مقام معظم رهبری: من از سال ۱۳۳۶ ایشان را از نزدیک می‌شناسم. آقای هاشمی از اصلی‌ترین افراد نهضت در دوران مبارزات و از مبارزین جدی و پیگیر قبل از انقلاب بود. بعد از پیروزی انقلاب از مؤثرترین شخصیت‌های جمهوری اسلامی در کنار امام بود.
قبل از انقلاب اموال خودش را صرف انقلاب می‌کرد و به مبارزین می‌داد. این‌ها را جوان‌ها خوب است بدانند.
(بخشی از خطبه‌های نماز جمعه ۲۹ /۳/ ۱۳۸۸)

از منبر آتشین تا رادیوی خاطره انگیز

بعد از اینکه امام را تبعید کردند، قرار گذاشتیم در طول ماه، هرشب یک نفر در مسجد جامع تهران سخنرانی کند تا دستگیر شود! معمولاً شب اول یا دوم می‌گرفتند و نفر بعدی برای سخنرانی می‌آمد. تمام ماه رمضان این‌گونه بود. ارزش این کار بخاطر این بود که می‌خواستیم بگوییم مبارزه باقی است و آن جلسه، مرکز مبارزین شده بود. در آنجا نوبت به من نرسید. دلیلش هم این بود که من در کار‌های اساسی‌تر بودم و کار دیگری داشتم. تا اینکه ماه رمضان تمام شد. بعد از آن همه بازداشت شدیم. زمانی که امام خمینی متوجه شدند که ما اجازه نداده‌ایم تا پرچم مبارزه ایشان زمین بماند و در طول تبعید ایشان، این شعله خاموش نشده، رضایتشان جلب شد... روز‌هایی بود مصادف با سقوط نظام سلطنتی در عراق که من ده روز اول محرم در همدان منبر می‌رفتم. در سخنرانی‌ها با شاهد مثال آوردن از سرنوشت خاندان سلطنتی عراق، حکومت ایران را نصیحت می‌کردم و انتقادات تندی داشتم. جوان بودم و منبرم مورد توجه بود. روز تاسوعا یا عاشورا پس از یک سخنرانی در یکی از تیمچه‌های بازار مرا دستگیر کردند. به شهربانی بردند. پس از بازجویی کوتاه و تشکیل پرونده تحویل جای دیگری دادند که ساختمان کوچک تازه سازی بود و سر و کارم با نیروی نظامی افتاد. شخصی که گفته می‌شد «سرهنگ رستگار» است از من بازجویی می‌کرد. صحبت از تبعید می‌کرد.

دو شب آن‌جا ماندم. فعالیت علما و شخص آیت‌الله بنی‌صدر و شخص آیت‌الله آخوند که خیلی متنفذ بودند، برای نجات من خیلی زیاد بود و مسئله را به مرکز کشانده بودند. بالاخره مشروط به ترک همدان مرا آزاد کردند.... من جزو اولین طلبه‌هایی بودم که رادیو خریدم. البته با پول امام. چون قضیه کاپیتولاسیون مطرح بود و معلوم شد که باید از مسائل مطلع باشیم و مبارزه را هم شروع کرده بودیم. ایشان دویست تومان پول به من دادند و گفتند برو رادیو بخر. من هم رفتم و در خیابان ارگ، یک رادیو ارس به مبلغ ۴۰۰ خریدم که دویست آن را از جیب خودم دادم که آن را قسطی می‌پرداختم.

این رادیو هم اکنون در موزه رفسنجان نگهداری می شود و به نمایش گذاشته شده است.... آن روز که با خبر شدیم در مجلس رژیم لایحه‌ای در مسیر تصویب است که در آن به مستشاران آمریکایی امتیازاتی داده می‌شد، در پیگیری این خبر، زمینه‌ی جدیدی فراهم شد برای مبارزه‌ی امام. امام چند نفری را مامور تحقیق در مورد جزئیات این خبر کردند که یکی از آن‌ها من بودم. رفتم پیش آقایان فلسفی و تولیت و سید جعفر بهبهانی؛ پیام امام را رساندم و گفتم ما اخبار پشت پرده‌ی این جریان را هر چه بیش‌تر و دقیق‌تر می‌خواهیم. آقای بهبهانی از طریق یکی از نمایندگان مجلس سنا متن لایحه و اسناد مربوطه را به دست آورد و به من داد.
من دو روز در تهران ماندم و متن مذاکرات مجلس و جزوه‌ی کنفوانسیون وین را تهیه کردم. اخباری را هم مرحوم تولیت در اختیار من گذاشت که مجموعاً با اطلاعات کاملی بردم خدمت امام.
ایشان تصمیم به مبارزه داشتند و ما هم ستادی برای اداره‌ی مسائل مبارزه در این مقطع جدید ایجاد کردیم. امام، هم اعلامیه دادند، هم آن سخنرانی معروف را کردند و هم به علمای سراسر کشور پیام‌هایی فرستادند. (بخشی از خاطرات هاشمی رفسنجانی)

گفت: باید به ایران برگردم و می‌دانم دستگیر می‌شوم ... و دستگیر شد

سخنگوی ما آقای هاشمی بود

آیت‌الله حسن صانعی: بعد از آیت‌الله العظمی بروجردی، امام هیچ جلسه و مجلس و روضه‌ای نمی‌رفت. این فکر به ذهن ما آمد: من، آقای هاشمی، اخوی و آقای ربانی به درس امام می‌رفتیم و پیشنهادهایی هم داشتیم. سخنگو آقای هاشمی بود، ما از امام خواهش کردیم که شما جلسه داشته باشید. مثلا از ایشان می‌خواستیم امام عید جلوس داشته باشد ایشان قبول نکردند. سه چهار بار با لجاجت درخواست کردیم ایشان فرمودند من تشکیلاتی ندارم. گفتیم ما درست می‌کنیم مردم وقتی مطلع شدند که امام جلوس دارند سر از پا نمی‌شناختند! مداحان افتخار می‌کردند که رایگان بیایند و بخوانند... امام آمادگی حرکت و انقلاب را داشتند و آقای هاشمی عامل اجرای آن بودند.

نزدیک بود خفه شود

حسین شریعتمداری، مدیر مسئول روزنامه کیهان: يك بار در اتاق بازجویی خودم را به بیهوشی زده بودم تا ماموران شکنجه دست از سرم بردارند. در آن حال متوجه شدم آقای هاشمی رفسنجانی را به اتاق شکنجه آوردند. ایشان را قبلا در جلسات دیده بودم و می‌شناختم. ازغندی، شکنجه‌گر معروف، دستگاه فرنچ (وسیله‌ای که دور گردن قرار می‌گرفت و با پیچاندن پیچ، هر لحظه محکم‌تر می‌شد و راه تنفس را می‌بست) را دور گردن آقای هاشمی قرار داد و آن را پیچاند. من از زیر چشم شاهد صحنه بودم.
ازغندی به حدی فرنچ را پیچاند که آقای هاشمی درحال خفه شدن بود. همزمان با این شکنجه، ازغندی فحاشی هم می‌کرد. بعد گفت: تو چرا برای خمینی تبلیغ می‌کنی. ازغندی در حالی که باز هم فرنچ را محکم می‌کرد به هاشمی گفت: دیگر از این کارها نکن و بعد از لحظاتی فرنچ را باز کرد. به محض اینکه فرنچ باز شد، آقای هاشمی گفت: «باز هم از این کارها می‌کنم.»
این رفتار هاشمی برای من خیلی روحیه‌بخش بود.

گفت: باید به ایران برگردم و می‌دانم دستگیر می‌شوم ... و دستگیر شد

دو شبانه روز شکنجه با اتوی داغ

حجت‌الاسلام والمسلمین سید هادی خسروشاهی: در زندان قزل قلعه همراه با آقایان هاشمی رفسنجانی، ربانی شیرازی، انصاری شیرازی، صادق خلخالی، شیخ رضا گلسرخی و دو نفر توده‌ای در یک بند بودیم که بعد از گذشت چند روز آمدند و آقای هاشمی و آقای گلسرخی را به انفرادی منتقل کردند.
بعد از گذشت چند روز که از احوال آنها بی‌خبر بودیم، وقتی سربازی که برایمان غذای روزانه را می‌آورد، دیدم، جویای احوال آقای هاشمی شدم که با تندی گفت نمی‌دانم. متوجه شدم که نباید در جمع می‌پرسیدم. اما روز بعد وقتی برای هواخوری ما را به حیاط بردند، دوباره سرباز را دیدم و با او به زبان ترکی صحبت کردم و سراغ آقای هاشمی را گرفتم. سرباز گفت: همانی را که ریش ندارد، می‌گویی؟ گفتم: بله. گفت: او را دو روز تمام شکنجه کردند، اتوی داغ کف پاهایش گذاشتند و استخوان پایش درآمد و به همین خاطر به بهداری ارتش بردند.

دیدار خاطره انگیز

حجت‌الاسلام والمسلمین سید محمود دعایی: آقای هاشمی پس از مسافرت به اروپا و امریکا و لبنان و سوریه به عراق آمدند. با ایشان که با لباس مبدل بودند به سامرا و کاظمین رفتیم.
پس از آن به نجف آمدیم و در منزل شهید حاج سید مصطفی خمینی، عمامه گذاشتند و به دیدار امام رفتیم. منظره ملاقات این عاشق و معشوق پس از سال‌ها دیدنی بود. وقتی به هم رسیدند به گرمی همدیگر را در آغوش گرفتند. امام ایشان را مانند فرزندشان بغل کردند و بوسیدند. ایشان هم لحظاتی اشک ریخت.
آن‌ها پس از چند دقیقه نشستند و ایشان گزارشی از ایران و موقعیت مبارزه با رژیم پهلوی، خدمت امام عرض کردند. از امام هم پرسش‌هایی داشتند که پاسخ را دریافت کردند. ایشان عرض کردند:علیرغم اینکه می‌دانم که در بازگشت به ایران حتما بازداشت خواهم شد و چه بسا شکنجه‌های فراوانی در انتظار من باشد، اما باید بروم و به مبارزان داخل ایران بپیوندم.
هنگام خداحافظی هم حالات این دو خاطره انگیز بود. ایشان دست و پیشانی امام را می‌بوسید. امام هم چند بار ایشان را بغل کردند و بوسیدند و برایشان دعای سفر خواندند. آقای هاشمی در بازگشت به ایران بلافاصله دستگیر شدند.

گفت: باید به ایران برگردم و می‌دانم دستگیر می‌شوم ... و دستگیر شد

قرآن کریم، انیس او در زندان بود

حجت الاسلام والمسلمین محمود رستگاری: روزی با جمعی از اصحاب قرآنی خدمت آقای هاشمی بودیم و ایشان، چون جمع را قرآنی دیدند به ذکر خاطره‌ای از دوران زندان رژیم ستمشاهی پرداخته و فرمودند: بنده در زندان، بیشترین انس را با قرآن کریم داشتم بطوری که موفق به حفظ ۱۸ جزء از قرآن شدم و در حقیقت همین ارتباط و انس با قرآن، یار و یاور من در زندان بود و در مقابل رنج‌ها و مرارت‌هایی که بود می‌توانستم استقامت کنم.
روزی مرا شکنجه سختی دادند بطوری که دیگر نیروی راه رفتن هم نداشتم و مأموران مرا کشاندند و به سلول خودم انداختند و من حتی مرگ را در پیش خود می‌دیدم، در همان حالی که رمقی در بدن نداشتم خود را کشاندم و دستم را به قرآنی که در سلول زندان داشتم رساندم و صفحه‌ای از آن را باز کردم و با چشمانی که به سختی قدرت دیدن داشت نگاه کردم به آیه‌ای که آمده بود و می‌گفت: «ان الذین قالوا ربناالله ثم استقاموا...» با دیدن این آیه که دعوت به استقامت کرده بود و مرا دلداری می‌داد که نترسم و ناراحت و غمگین نباشم و به عاقبت شیرین این مبارزه اشاره داشت، جان تازه‌ای در من پدید آمد و دوباره امید به زندگی یافتم و به ادامه راه دشواری که داشتم، مصمم شدم و در حقیقت باید بگویم که در آن شرایط این آیه قرآن بود که مرا نجات داد.

گفت: باید به ایران برگردم و می‌دانم دستگیر می‌شوم ... و دستگیر شد

با عجله رفت

بانو عفت مرعشی، همسر مرحوم هاشمی رفسنجانی: شب تاسوعا از هر شب دیرتر آمد. فکر می‌کنم خواب درستی هم نکرد، چون خودم تا صبح مرتباً در فکر بودم که فردا چه اتفاقی خواهد افتاد؟ چه بر سر مردم خواهد آمد؟
زمانی که او دیر وقت آمد، چند نفری در منزل منتظر آمدنش بودند، با آنها هم جلسه گذاشت. زمانی برای استراحت نمانده بود، ولی آشیخ اکبر، صبح خیلی زود از خواب بلند شد. نمازش را خواند، پس از آن داخل کاغذهایی که از زندان آورده بود، دنبال وصیت نامه‌اش گشت. این وصیت نامه را در زندان نوشته بود. آن را پیدا نکرد. عجله برای رفتن داشت.
وقتی خود را به او رساندم، رو به من کرد و گفت وصیت نامه‌ام مورد تایید من است، تو هم در خانه نمان و با بچه‌ها به منزل یکی از فامیل‌ها برو. نمی‌دانستم چرا این حرف را می‌زند؟ شاید احتمال می‌داد که ساواک به منزل ما بیاید و همه را اذیت کند. در این فکر بودم که او خداحافظی کرد و تند وارد حیاط شد. به دنبالش دویدم، قرآن را برداشتم و برایش گرفتم و او را از زیر آن رد کردم و به خدا سپردم.

گفت: باید به ایران برگردم و می‌دانم دستگیر می‌شوم ... و دستگیر شد

به پاریس نرفتم

بعد از تبعید امام به فرانسه به پاریس نرفتم. احمد آقا می‌گفتند که امام می‌پرسند: شما چرا نمی‌آیید؟ گفتم: با توجه به اینکه پس از آزادی من از زندان، آن‌قدر کار برایم ایجاد شده که در صورت آمدن، خیلی از کار‌ها عقب می‌ماند. به ایشان سلام برسانید و بگویید ان‌شاءالله زیارتشان در تهران.... در روز ۱۲ بهمن ۵۷ در فرودگاه مهرآباد، لحظه‌هایی بسیار سنگین و سخت و پر دلهره بود که بسیار با کندی می‌گذشت و قلب ما با نگرانی می‌تپید.
من از طراحان مراسم استقبال بودم. ما به خودمان اجازه نمی‌دادیم که لحظه‌ای غافل باشیم و حتی به شدیدترین نیاز‌های عاطفی خود هم در آن لحظه‌ها هیچ توجهی نداشتیم. من با آن همه عشق و علاقه به امام، در فرودگاه با امام ملاقات نکردم و این شاید برای همه عجیب باشد.
امام وارد شدند. آمدند پایین و به سمت جایگاهی که برایشان تعیین شده بود رفتند و سخنرانی کوتاهی کردند.
در تمام این مدت، ما از فاصله‌ی نسبتاً دور پشت سر استقبال کنندگان، تنها به کارهای‌مان ـ در جهت کنترل اوضاع و پیش‌گیری از به هم ریختن نظم ـ مشغول بودیم. تنها از دور چهره‌ی امام را دیدم.
بهشت زهرا هم نرفتم. ترجیح دادم هم‌چنان به کار‌ها مشغول باشم. همان لحظه‌ها ظاهراً در منزل آقای موسوی اردبیلی با آقای بهشتی و آقای باهنر جلسه‌ای داشتیم و به بررسی مسائل و برنامه ریزی پرداختیم.
امام به سوی بهشت زهرا رفتند و ما هم به دلیل حجم زیاد کارها، به منزل آیت‌الله موسوی اردبیلی در حوالی میدان توحید رفتیم و مسائل را با تلفن پیگیری می‌کردیم.
بعد از سخنرانی امام در بهشت زهرا خبر آوردند که امام را با هلی‌کوپتر بردند و از ایشان خبری نیست. خیلی نگران شدیم. چون همه‌گونه احتمال وجود داشت. پس از پرس‌وجو‌های فراوان معلوم شد که در منزل یکی از بستگان خویش در محله «دروس» هستند و همان شب به مدرسه رفاه در خیابان ایران رفتند.
در مدرسه رفاه خدمت ایشان رفتم و با دیدن من با لحنی که آمیخته به گلایه و محبت بود، فرمودند: معلوم است، کجایی؟ گفتم: مشغول کار‌ها بودم و انشاءالله در فرصت‌های بعدی خدمت می‌رسم. (بخشی از خاطرات مرحوم هاشمی رفسنجانی)

منبع: تابناک
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار